اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۷

مستی و گر فرشته ز لعل تو بو برد

دندان بدین رطب که تو داری فرو برد

در دور چشم مست تو ایشوخ، شیخ شهر

گردن نهاد کز پی رندان سبو برد

چشم تو جادویی است که هاروت را بسحر

از جوی تشنه آرد و بازش بجو برد

نام پری ز شوق تو گه گاه می برم

کس را چه حد که نام تو ای تندخو برد

پیشت نهاد پنجه خورشید پشت دست

با آنکه حسنش از همه آفاق گو برد

سودی نداشت گریه که بر روی زرد من

رنگی نریختی که کس از شستشو برد

چون میرم از غمش بمسیحم چه حاجت است

اهلی همین بسم که کسی نام او برد