اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۹

نقد دلم چو غنچه به مستی ز دست شد

دست و دلش گشاده شود هرکه مست شد

تسلیم شو که جان به طپیدن نمیبرد

صیدی که در کمند بلا پای بست شد

تا آتش جمال تو مجلس فروز گشت

دیدم که سر بلندی صد شمع پست شد

امید رحم بیشتر از زخم داشتم

رحم این زمان چه سود که تیرت ز شست شد

مرد افکن است عشق تو زنهار دست گیر

کز پا فتاد اهلی و کارش ز دست شد