اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۸

کی سگت از استخوان من شکار من شود

قرعه یی می افکنم گر بخت یار من شود

خاک من ای گریه از راه سگان او بشوی

ورنه دامن گیر آن پاکان غبار من شود

من گنه کارم ندارم چشم رحمت از فلک

گر شود کاری ز چشم اشکبار من شود

گرچه کس بر روزگار من ندارد رحمتی

کس نمیخواهم بروز و روزگار من شود

غم مخور اهلی که این آتش نماند زیر خاک

عاقبت سوز درون شمع مزار من شود