ای کرده چشمت عالمی مست از شراب ناز خود
یک جرعهای بر ما فشان از نرگس غماز خود
هرگز چه دانی حال من کز حسن و نازت چو نبود
چون کس ندیدی در جهان هرگز نگویم راز خود
از بیم خوی نازکت شبها که افغان میکنم
از جنگ و غوغای سگان کم میکنم آواز خود
هرچند کز دود دلم هر مو زبان حال شد
گر سوزم از غیرت به کس هرگز نگویم راز خود
ای طایر اقبال اگر بر خاک اهلی بگذری
بنشین که مرغ روح او بازآید از پرواز خود