زلف قلابش ز کف دلها چو ماهی میبرد
قلاب در دل میزند خواهی نخواهی میبرد
ای کاش بازآید که شد چشمم سفید اندر رهش
آب حیاتی کز نظر نقش سیاهی میبرد
گر نقد دولت بایدت رو سوی عشق آورد که عشق
دست گدایان میکشد در گنج شاهی میبرد
اشکم که دعوی میکند در شرح عشق از خون دل
پرگالههای خون ز دل بهر گواهی میبرد
هرگز نخواهد باغبان این خسته را در گلسِتان
کآب رخ گلهای او این رنگ کاهی میبرد
اهلی حریم وصل او معراج اهل دل بود
ما را به معراجی چنین لطف الهی میبرد