اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۴

در عشق اگر از کشته شدن مرد بماند

تا روز قیامت رخ او زرد بماند

دوزخ به از افسردگی صحبت خامان

ای عشق مهل کاتش ما سرد بماند

گردی است تر ابر دل از این سوخته خرمن

ترسم که نمانم من و این گرد بماند

در سینه ام از عشق تو دردی است مگو چیست

بگذار که تا در دلم این درد بماند

گر در همه عالم زند آتش رخ ساقی

افسرده دل صومعه پرورد بماند

تا کی دلم از طلمت بخت سیه خود

در حسرت خورشید جهانگرد بماند

در وادی وصل تو رسد اهلی محزون

آن روز که از خلق جهان فرد بماند