اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۹

او که از دیده خونابه چکانم نرود

نرود یک نظر از دیده که جانم نرود

اینقدر در شب وصلش ز خدا میخواهم

که به نظاره او تاب و توانم نرود

میتوانم که بپوشم غمش از خلق ولی

طاقتم نیست که نامش بزبانم نرود

او بر اسب ستم و توسن دل سرکش هم

چه توان کرد که از دست عنانم نرود

دل پرخون که نشان گشت بخاک قدمش

باشد از سیل فنا نام و نشانم نرود

او که رنجد ز فغان گو لبم از خاتم لعل

مهر کن تا بفلک آه و فغانم نرود

اهلی آن سرو روان مونس جان است مرا

چون کنم کز پی او روح و روانم نرود