اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۸

ز آشنایی من کاخرش جدایی بود

جدا ز جان شده ام این چه آشنایی بود

بصبح وصل ندادم فلک امان ور نه

شب سیاه مرا وقت روشنایی بود

زمانه بامن بد روز بیوفایی کرد

مگو که یار مرا میل بیوفایی بود

مرا ز صومعه زد راه و در کنشت آورد

خوشم که ره ز دلش عین رهنمایی بود

بسوخت اهلی بیدل جدا ز وصل بتی

که ظل مرحمتش سایه خدایی بود