اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۷

گویند شب جمعه مخور می که غم آرد

این هیچ تعلق بشب جمعه ندارد

آبی اگر از می برخ کار نیارم

از خاک تنم لشکر غم گرد برآرد

کار دل ماراست شد از زلف کج دوست

آن کار مبادا که خدا راست نیارد

بحر اینهمه طوفان نکند همچو تو ای چشم

ابر اینهمه مانند تو سیلاب ندارد

کار همه اهلی چو زر از دولت او شد

من آن مس قلبم که به هیچم نشمارد