اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۴

زد جامه چاک و سینه صافی چو مه نمود

گویی شکافت ابر و مه چارده نمود

چشمش بیک نگاه مرا کشت و زنده کرد

آن مه قیامتی بمن از یک نگه نمود

ساقی بیا که روی وی از ساغر صبوح

چون آفتاب از شفق صبحگه نمود

اول براه کعبه قدم میزدم ز شوق

آخر مرا به بتکده آنشوخ ره نمود

بر روی او چو زلف پریشان حجاب شد

عالم بچشم اهلی بیدل سیه نمود