اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۱

هرکه شد سامان طلب پیوسته دردسر کشد

وقت آن دیوانه خوش کش دردسر کمتر کشد

ساربان گرم ازچه رانی محمل لیلی چنین

نرم ران چندانکه مجنون خاری از پا درکشد

ساقیا غافل مباش از حال خاموشی که او

پرکند ساغر ز خون دیده و دم در کشد

چون مرا از دیدن آن شوخ بیم مردن است

آه اگر روزی بقصد کشتنم خنجر کشد

تنک میبیند جهان بر خویشتن اهلی بسی

رخت ازین عالم مگر در عالم دیگر کشد