اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۸

خط دمید از رخ او کار بلا بالا شد

یارب این فتنه پنهان ز کجا پیدا شد

وه که دی غمزه زنان شوخ کمان ابروی من

نگهی کرد که مرغ دل من از جا شد

عاشق روی تو آلوده نگردید بهیچ

غرقه بحر غمت تشنه لب از دریا شد

حالتی داشتم از عشق نهان با مه خود

ناله یی کردم و احوال درون گویا شد

اهلی آن خرقه که بر عیب نهان می پوشید

عاقبت چاک شد از بیخودی و رسوا شد