اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۸

بخاک مرده اگر برق عشق برگیرد

چراغ مرده دگر زندگی ز سر گیرد

گذر بکوی تو چون آورم ز جور رقیب

که او سگی است که بر صید رهگذر گیرد

کسی که یکنظرت دید بی تو کی ماند

مگر که نقش جمال تو در نظر گیرد

چراغ بخت که روشن ندیده ام هرگز

بود که از دم گرم تو شمع در گیرد

چو برهمن حذرش نیست ز آتش دوزخ

کجا ز آتش خوی بتان حذر گیرد

مباش بی خبر از حال خود چنان اهلی

که در تو آتش آن شمع بی خبر گیرد