اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۱

هرگز غبار حسرت دور از دلم نشد

هرگز ز صد مراد یکی حاصلم نشد

گر خار پای گشتم و گر خاک ره شدم

آن شاخ گل بهیچ صفت مایلم نشد

گفتم که تحفه سگ او دل کنم ولی

آنهم قبول از دل نا مقبلم نشد

هرچند بخت تیره بتاریکی ام بسوخت

جز برق آه روشنی محفلم نشد

خار ستم که از غم او بود بر دلم

تا بر نرست گل ز گلم از دلم نشد

روی زمین بشست دو چشمم ز اشک شور

وین شوری غم از دل و آب و گلم نشد

آسان نگشت کوی تو منزل چو اهلی ام

تا سر نرفت کوی تو سر منزلم نشد