اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۲

خورشید اوج عزت خوبان ماه رویند

معراج خاکساران این بس که خاک کویند

خامان ز عشق یوسف لافند چون زلیخا

من عاشق خموشم مردان ز خود نگویند

از عاشقان گریزان ایگل مشو که ایشان

می بر لب و ننوشند گل بر کف و نبویند

روی تو ای پریوش گر نیست رهزن عقل

بس عاشقان مجنون دیوانه از چه رویند

لب تشنگان کز آن لب دارند در دل آتش

گر تشنه شان بسوزی آب از خضر نجویند

از سجده بتان شد اهلی رخ تو پرخون

باشد دو چشم گریان روی تو باز شویند