اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۷

شمعی که ز سوز دل گرمش خبری هست

زان است که با عاشق خویشش نظری هست

ناصح چه ملامت کنی ام روی نکو بین

جز روی من و روی تو روی دگری هست

۳

گفتی که کباب از جگرت میکنم امشب

از چشم بد مست کسی را جگری هست؟

عقل و دل و دین جمله نثار قدمت شد

ور کار بجان میرسد آنهم قدری هست

دارند سری با سر تیغت همه عالم

تو تیغ برآور که مرا نیز سری هست

۶

صاحب نظران قدر دو رخسار تو دانند

بیدیده چه دانست که شمس و قمری هست

اهلی همه کس عیب تو از عشق کند لیک

مشنو بجز عشق کسی را هنری هست