اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۰

می خور که فکر عالم پر غم نباشدت

عالم خوش است اگر غم عالم نباشدت

با غم دلا بساز که این هم ز لطف اوست

با او چه میکنی اگر این غم نباشدت

زان درد خوشه چین نکند در دل تو کار

کز خرمن مراد جوی کم نباشدت

در صید مرغ دل رخ همچون گلت بس است

حاجت بدام سنبل پر خم نباشدت

زخمی که یار مرهم او می شود چه غم

زخم آن زمان بد است که مرهم نباشدت

کی سر غیب روی نماید چو جم ترا

گر روی دوست آینه جم نباشدت

اهلی چو از غم تو دل دوست خرم است

غمگین مباش گر دل خرم نباشدت