اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۳

سرو من برق صفت آمد و چون باد برفت

سوخت صد خرمن جان و ز همه آزاد برفت

او که هنگام سفر گفت فرامش نکنم

خود چنان رفت که نام منش از یاد برفت

رفت از دیده چراغ و دل من تیره بماند

بر من سوخته دیدی که چه بیداد برفت

دید ایدوست که از سنگدلیهای فلک

جان شیرین بچه شکل از بر فرهاد برفت

گل برفت از چمن و غلغل عشاق بماند

بلبل غمزده را قوت فریاد برفت

آنچه چون غنچه دل تنگ من اندوخت بصبر

آه کز فرقت آن گل همه بر باد برفت

اهلی دلشده در فرقت آن سرو بسوخت

چون گیا کز سر او سایه شمشاد برفت