اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۶

دل که خونم خورد ای حور نه پنداری ازوست

او که جا در دل من ساخته خونخواریی ازوست

تهمت وصل کشم زانکه ز بس بندگیم

خلق را در حق من چشم وفاداری ازوست

ایکه دستم بدهان می نهی از باب فغان

بر دل چاک نهم دست که این زاری ازوست

وه که بیمار چنانم که زمن یار کنار

کرد با آنکه مرا اینهمه بیماری ازوست

طمع خام به بینید که با دست تهی

اهلی سوخته دل را هوس یاری ازوست