اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۹

از بسکه جان به تشنه لبی درد کرده است

آب حیات بر دل من سرد کرده است

امروز یافتم که چه درد از میان خلق

مجنون و شان گمشده را فرد کرده است

گیرم که نیست ناله ام از غم نه عاقبت

دردی است در دلم که رخم زرد کرده است

فریاد از آن غزاله مشکین که بوی او

ماراچو باد صبح جهانگرد کرده است

اهلی بکنج صومعه سلطان وقت بود

عشقش گدای میکده پرورد کرده است