اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۲

ساقیا بی لب لعلت می ناب اینهمه نیست

گرنه ذوق تو بود شوق شراب اینهمه نیست

گنج مستی طلبی عالم هستی بگذار

زانکه این عالم پرشور خراب اینهمه نیست

جز دل خسته که با جور و ستم خوی گرفت

هیچ کسرا ستم و جور تو تاب اینهمه نیست

غرض از دود دلم بوی محبت باشد

ورنه مستان ترا میل کباب اینهمه نیست

اهلی سوخته خون گریه اگر کرد چه عیب

چکند در جگر سوخته آب اینهمه نیست