اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۶

بی داغ عشق یکرگ من چون چراغ نیست

داغی نهاده ام که دگر جای داغ نیست

آشفته دل ز زلف توام با بنفشه گوی

تا ناز کم کند که مرا آن دماغ نیست

امروز با وجود تو یوسف بود عدم

در پیش آفتاب مجال چراغ نیست

ای بیخبر ز گریه تلخم بمن مخند

کاین چاشنی زهر ترا در ایاغ نیست

من هم مرید طاعتم ای پیر ره ولی

یکساعت از سجود بتانم فراغ نیست

مجنون بکوه و دشت و حریفان بباغ و گشت

صحرا گرفته را سر سودای باغ نیست

اهلی بمردی و نشدی صید باز وصل

مرغی که این شکار کند غیر زاغ نیست