اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۰

جان من مسکین که گرفتار غم اوست

موقوف بیک گوشه چشم کرم اوست

ما مست جفاییم و نخواهیم زساقی

هر جرعه که بی چاشنی زهر غم اوست

عمری است که در مدرسه از فکر دهانش

بحث همه اثبات وجود و عدم اوست

جز دردل ما صورت او نقش نبندد

کاین آینه غیب نما جام جم اوست

صدجان بفدای قلم صورت آنکس

کاین صورت زیبا همه نقش قلم اوست

با باد نشاید خبرش گفت ولیکن

جز باد کرا ره بحریم حرم اوست

شادند حریفان همه از عیش دمادم

خود شادی اهلی بغم دمبدم اوست