اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۳

خوش نیست بی تو ساقی گر بزم خلد باقی است

از صحبت دو عالم مقصود روی ساقی است

خاکم بباد دادی دامن فشاندی اما

تا دامن قیامت گرد ملال باقی است

صحبت خوش است با تو گر اتفاق افتد

کوشش چه سود دارد چون دولت اتفاقی است

لعل ترا چه نسبت با چشمه حیات است

هرکس که این نیابد در عین بی مذاقی است

آیینه ام و ما را حال نهان عیان است

راز درون پاکان روشن ز بی نفاقی است

فیض دم مسیحا ار همنشین جان است

جان بخش شد نسیمی کو با گلی ملاقی است

از چنگ و بحث زاهد در خانقه بمردم

با او عذاب گورم خوشتر زهم و ثاقی است

باشد چراغ اهلی روشن شود ز شمعی

کز لمعه ای نورش یک لمعه با عراقی است