اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۶

چشم همه را بر گل روی تو نگاه است

انصاف بده دیده مارا چه گناه است

طوبی چکنم من که خرابم ز قد تو

سرو تو مگر کمتر از آن شاخ گیاه است

مگذر ز وداع من بیمار که امروز

دل عزم سفر دارد و جان بر سر راه است

آن خال ز نخدان که دل من به چه افکند

گر چاه دلم کند خود اندر ته چاه است

گیرم که بر افالک زند خیمه رقیبت

موقوف بیک شعله از این آتش و آه است

گر خضر بسر چشمه حیوان رسدش دست

مارا می کوثر بکف از دولت شاه است

اهلی که غلام تو بود زان خودش دان

گر نامه سفیدست و گر نامه سیاه است