اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۵

تا نشد چون نافه خون، دل بوی دلجویی نیافت

جز جگر خونی ازین وادی کسی بویی نیافت

هر سیه مستی که گفت اوصاف گل در روی تو

پیش رویت جز بعذر بیخودی بویی نیافت

گرچه سیب آن ز نخ گوید سخن با آدمی

جز زنخدانت کسی سیب سخنکویی نیافت

آنکه در اسرار پنهان موشکافی می نمود

تا دهانت در سخن نامد سر مویی نیافت

گرچه اهلی در وفاداری سگ خوبان بود

تا نشد بی خان و مان جابر سر کویی نیافت