اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۸

بکوی میکده آخر سبوی ما بشکست

میان مغبچگان آبروی ما بشکست

بکام تشنه ما بود شربت دیدار

فلک بدست ستم در گلوی ما بشکست

گذشته بود ز حد آرزو پرستی ما

خلیل عشق بت آرزوی ما بشکست

بکنج صومعه بودیم مست هی هی ذکر

درآمد آن صنم و های هوی ما بشکست

چه جای مستی و دیوانگی و بی باکی است

کنون که سنگ ملامت سبوی ما بشکست

کرشمه یی که مه نو بر آسمان میکرد

بگوشه نظری تند خوی ما بشکست

دگر حکایت مجنون که بشنود؟ اهلی

کنون ک معرکه اش گفتگوی ما بشکست