اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۰

عید قربان شد و سر در ره جولان تو رفت

من سری داشتم آن نیز بقربان تو رفت

این چه شکل است و شمایل مگر از مشرق حسن

آفتابی که بر آمد بگریبان تو رفت

لذت درد سکندر خضر امروز چشید

که بحسرت ز لب چشمه حیوان تو رفت

رفت جان بهر تو بر باد ولی بر تو چه غم؟

چه تفاوت که نسیمی ز گلستان تو رفت

نه که حرمان تو تنها دل من برد بخاک

کز جهان هرکه برون رفت بحرمان تو رفت

اهلی آن شد که کند میل تو آن نخل بلند

میوه شاخ امید از لب و دندان تو رفت