شیشه دل بهر خوبانم ز دست افتاده است
کار دل از دست خوبان در شکست افتاده است
در گلستان جمالت زان دو چشم می پرست
کافری خونخواره در هر گوشه مست افتاده است
با نهال قامتت چون سایه ای سرو سهی
سربلندی چون کند طوبی که پست افتاده است
او که در عشق از غم دین پند عاشق میدهد
گو غم خود خور که عاشق بت پرست افتاده است
نیست ما را غم که دین و دل فتاد از دست ما
می بده ساقی که اکنون هرچه هست افتاده است
کی نهم جام می از کف چون دهم آسان ز دست
گوهری کز چشمه خضرم بدست افتاده است
جز سر زلف تو صید خاطر اهلی نکرد
این چنین صیدی کسی را کم به شست افتاده است