اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۸

وادی مجنون و شان، عالم آزادی است

از همه غم رسته است هر که درین وادی است

مرد ره عشق را از غم و شادی چه فکر

مرد نیی گر ترا فکر غم و شادی است

بامی همچون چراغ ظلمت غم باک نیست

گم نشود هر کرا پیر مغان هادی است

نسبت موی ترا باد بسنبل چو کرد

هیچ پریشان مشو کاین سخن بادی است

گو بنشین و مبر سعی ره کعبه هیچ

هر که ز کم همتی در غم بی زادی است

اهلی، اگر چشم یار خانه مردم کند

وای بر آن خانه یی کش دل آبادی است