اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۹

گریه‌ام دید و چو گل از خنده آن مهوش شکفت

در خزان پیریم آخر بهاری خوش شکفت

دل به خونریز من آن سرو سهی را می‌کشد

غنچهٔ بختِ مرا آخر گلی دلکش شکفت

تا رخش دیدم به مستی جانم از حسرت بسوخت

آه از این گل‌ها کزان رخسار چون آتش شکفت

برق نعل ابر شش آتش به هستی زد مرا

صد گل عشرت مرا از نعل آن ابرش شکفت

باز شد! اهلی دلش با آنکه صد دل پاره کرد

تنگدل چون غنچه نبود بلکه عاشق‌وَش شکفت