اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۴

گوهر دل گم شد و وقت فراغ از دست رفت

پیش پای خود ندیدیم و چراغ از دست رفت

سوختم از درد و داغش بیش از این طاقت نماند

من بدرد از پا فتادم دل بداغ از دست رفت

میرود دوران گل چون باد ساقی فکر چیست

تا تو در اندیشه یی گلگشت باغ از دست رفت

گر سبو در میکشم عیبم مکن ای همنفس

مستم و اندازه جام و ایاغ از دست رفت

تا بکی اندیشه زلف دراز او کنم

اهلی از فکر پریشانم دماغ از دست رفت