اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۲

چراغ عشق من افروخت شمع خلوت دوست

فروغ معنی من زنور طلعت اوست

مرا که گفت و شنید فرشته پروا نیست

چه جای دردسر ناصحان بیهده گوست

بلاست دل بتو دادن قیاس عقل اینست

ولی جمال تو بیش ز قیاس ما دلجوست

بیاو گشت چمن کن که دل برد از دست

چو نوخطان سبزی که باز بر لب جوست

ز سنبلت دل اهلی چو نافه سوخت از آن

هر آن نفس که بر آرد نسیم مشکین بوست