اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۱

مارا تنی چو صورت دیوار مانده است

چشم و زبان و دست و دل از کار مانده است

خواهم که بشکنم قفس تن که دور ازو

بیهوده مرغ روح گرفتار مانده است

از دیده یار رفت وزخون خشک شد مژه

زان گل که بود در نظرم خار مانده است

از زخم تیر غمزه او زنده نیست کس

وان هم که زنده است دل‌افگار مانده است

در عشق هرکه رشته جان بگسلد ز شوق

آن خود بدست بسته زنار مانده است

اهلی اسیر ششدر غم گشت چاره نیست

بیچاره نامراد بناچار مانده است