اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱

تا چند باشد این غم پنهان که با من است

تا کی بلای تن کشد این جان که با من است

آسوده اند جان و دل من که با تواند

در زاری است دیده گریان که با من است

ظاهر نمی کنم غم خود کز علاج خلق

کی به شود جراحت پنهان که با من است

گر آرزوی گنج وصالت کنم مرنج

کین آرزو کند دل ویران که با من است

اهلی اگر چه می شود از دیده یار دور

چون در دل من است همان دان که با من است