اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۷

ببین که کار من از غم چه سخت افتادست

که دل ز دیده برون لخت لخت افتادست

ز آفتاب تو هر ذره شمع وصل افروخت

چراغ خلوت ما تیره بخت افتادست

چنین که پنبه خونین زداغ ما افتد

عجب که برگ خزان از درخت افتادست

به عشق چاره جان ساز کاندرین طوفان

نه عاقل است که در فکر رخت افتادست

بیار باده که بر تاج و تخت تکیه خطاست

ز باد فتنه سلیمان ز تخت افتادست

کجاست دست دعایی که اهلی از گریه

فتاده است به غرقاب و سخت افتادست