اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۹

گرچه لب تشنه ز غم عاشق دلسوخته است

سینه چون غم به صد چاک و دهان دوخته است

گرنه آن ماه جبین می طلبد دل به چراغ

شمع رخساره برای چه برافروخته است

چند گویی که مشو بنده خوبان ناصح

بروای خواجه مرا کس بتو نفروخته است

مهره بازی کند از شعبده هردم چشمش

این همه شعبده یارب ز که آموخته است

دل دیوانه از آن خال سیه مور صفت

تخم سودا همه درجان من اندوخته است

سوی اهلی نگر ای شمع چو پروانه تست

که تو تا چشم بهم میزنی او سوخته است