اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۴

به قتلم اینهمه خشم و عتاب حاجت نیست

چو می کشد غم عشقم شتاب حاجت نیست

تو شمع بزمی و صد خانه روشن از رویت

بهر کجا که تویی آفتاب حاجت نیست

اگر شراب نباشد تو باشی ای ساقی

بیا که صحبت ما را شراب حاجت نیست

ما که قبله حاجت شد آستانه تو

بکعبه رفتنم از هیچ باب حاجت نیست

دلا چو مرغ قفص چاره تو تسلیم است

چه میطپی بنشین اضطراب حاجت نیست

عذاب ظلمتت غم بهر آب خضر مکش

برای یکدم آب این عذاب حاجت نیست

خموش اهلی اگر توبه ات دهند از عشق

حدیث بیهده گو را جواب حاجت نیست