اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۱

چهره از تیغ تو پر خون دردم کشتن خوش است

سرخ رو همچون خزان رفتن ازین گلشن خوش است

باغبان فرق است از نرگس بسی با چشم یار

منکر حس چون توان شد دیده روشن خوش است

با من دیوانه خوش دارد سگ آن کوی و من

چون زیم ناخوش به وی حالی که او با من خوش است

عاشقان را بستر سنجاب لایق کی بود

مردم دیوانه را خاکستر گلخن خوش است

کی ز خورشید جمالش خانه ام روشن شود

گر فتد گاهی سوی من عکسش از روزن خوش است

جیب پیراهن، خود از مستی درید آن غنچه لب

کان تن نازک میان چاک پیراهن خوش است

عاشقان راهست اهلی دست بر دامان یار

دست ما آلوده دل‌ها دور از آن دامن خوش است