گر ساقی بدمست به خشم از بر ما رفت
بدمستی و دیوانگی از ما به کجا رفت
دیوانه از اینیم که آن شوخ پریوش
چشمی سوی ما کرد که عقل از سر ما رفت
هر غمزه که زد چشم خوشت صید دلی کرد
یک بار ندیدیم که این تیر خطا رفت
خورشید رخا، گرم چه رانی که چو ذره
سرهای عزیزان همه بر باد هوا رفت
پرگالهٔ دل رفت شب از گریه به رویم
بر روی من از گریه چه گویم که چهها رفت
سر خاک ره باد صبا باد که کردم
در کوی تو از همرهی باد صبا رفت
تا کوی عدم هیچ کسش دست نگیرد
اهلی که به سیل ستمش پای ز جا رفت