اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴

باز چون شمع سحر رشته جان سوخت مرا

مرده بودم دگر آن شمع بر افروخت مرا

چون شهیدان توشد جامه خونین کفنم

در ازل عشق تو این جامه بتن دوخت مرا

سخن اینست که می نوش و دگر هیچ مپرس

مرشد عشق همین یکسخن آموخت مرا

بنده ساقیم ای خواجه زغم آزادم

دردسر چند دهی کس بتو نفروخت مرا

اهلی از برق غمش حاصل عمرت همه سوخت

آه از آن خرمن حسرت که دل اندوخت مرا