اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳

نیست آن در که ز گوش آمده تا دوش ترا

می چکد آب لطافت زبنا گوش ترا

یک نگاه از رخ زیبات مرا هست طمع

دین ترا عقل ترا صبر ترا هوش ترا

آه من سوخت جهانی تو عجب سنگدلی

که نیارد نفس سوخته درجوش ترا

گرنه در خون دل خود شوی آغشته چو صید

کی سک یار کند دست در آغوش ترا

یار آنگاه کند با تو سخن از سر لطف

که ببیند ز حدیث همه خاموش ترا

گر براند زرهی از ره دیگر باز آی

که بیک ره نکند یار فراموش ترا

خرقه پوشان همه از رشک تو اهلی سوزند

که مریدند جوانان قبا پوش ترا