اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲

این حسن و ملاحت نگر آن کان نمک را

کاتش زده در رشته جان شمع فلک را

دامان ملک گرچه نیالود درین خاک

بر خاک نشینان تو رشک است ملک را

از حسرت ماه تو که بر اوج سماک است

صد قطره خون در جگر افتاده سمک را

زان کان نمک ای دل مجروح چه نالی

خاموش که ضایع نکنی حق نمک را

کس راز میان تو گمانی به یقین نیست

ره در دهنت هم نه یقین است و نه شک را

رسوایی من نیست ز سنگین دلی تو

من خود زر قلبم چه گناه است محک را

اهلی است چنان مست توای کعبه مقصود

کز شوق درون گل شمرد خار و خسک را