سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۱۲ - حکایت معروف کرخی و مسافر رنجور

کسی راه معروف کرخی بجست

که بنهاد معروفی از سر نخست

شنیدم که مهمانش آمد یکی

ز بیماریش تا به مرگ اندکی

سرش موی و رویش صفا ریخته

به موییش جان در تن آویخته

شب آنجا بیفکند و بالش نهاد

روان دست در بانگ و نالش نهاد

نه خوابش گرفتی شبان یک نفس

نه از دست فریاد او خواب کس

نهادی پریشان و طبعی درشت

نمی‌مرد و خلقی به حجت بکشت

ز فریاد و نالیدن و خفت و خیز

گرفتند از او خلق راه گریز

ز دیار مردم در آن بقعه کس

همان ناتوان ماند و معروف و بس

شنیدم که شبها ز خدمت نخفت

چو مردان میان بست و کرد آنچه گفت

شبی بر سرش لشکر آورد خواب

که چند آورد مرد ناخفته تاب؟

به یک دم که چشمانش خفتن گرفت

مسافر پراکنده گفتن گرفت

که لعنت بر این نسل ناپاک باد

که نامند و ناموس و زرقند و باد

پلید اعتقادان پاکیزه پوش

فریبندهٔ پارسایی فروش

چه داند لت انبانی از خواب مست

که بیچاره‌ای دیده بر هم نبست؟

سخنهای منکر به معروف گفت

که یک دم چرا غافل از وی بخفت

فرو خورد شیخ این حدیث از کرم

شنیدند پوشیدگان حرم

یکی گفت معروف را در نهفت

شنیدی که درویش نالان چه گفت؟

برو زاین سپس گو سر خویش گیر

گرانی مکن جای دیگر بمیر

نکویی و رحمت به جای خود است

ولی با بدان نیکمردی بد است

سر سفله را گرد بالش منه

سر مردم آزار بر سنگ به

مکن با بدان نیکی ای نیکبخت

که در شوره نادان نشاند درخت

نگویم مراعات مردم مکن

کرم پیش نامردمان گم مکن

به اخلاق نرمی مکن با درشت

که سگ را نمالند چون گربه پشت

گر انصاف خواهی سگ حق شناس

به سیرت به از مردم ناسپاس

به برفاب رحمت مکن بر خسیس

چو کردی مکافات بر یخ نویس

ندیدم چنین پیچ بر پیچ کس

مکن هیچ رحمت بر این هیچ کس

بخندید و گفت ای دلارام جفت

پریشان مشو زاین پریشان که گفت

گر از ناخوشی کرد بر من خروش

مرا ناخوش از وی خوش آمد به گوش

جفای چنین کس نباید شنود

که نتواند از بی‌قراری غنود

چو خود را قوی حال بینی و خوش

به شکرانه بار ضعیفان بکش

اگر خود همین صورتی چون طلسم

بمیری و اسمت بمیرد چو جسم

وگر پرورانی درخت کرم

بر نیکنامی خوری لاجرم

نبینی که در کرخ تربت بسی است

به جز گور معروف، معروف نیست

به دولت کسانی سر افراختند

که تاج تکبر بینداختند

تکبر کند مرد حشمت پرست

نداند که حشمت به حلم اندر است