شکر خندهای انگبین میفروخت
که دلها ز شیرینیش میبسوخت
نباتی میان بسته چون نیشکر
بر او مشتری از مگس بیشتر
گر او زهر برداشتی فیالمثل
بخوردندی از دست او چون عسل
گرانی نظر کرد در کار او
حسد برد بر گرم بازار او
دگر روز شد گرد گیتی دوان
عسل بر سر و سرکه بر ابروان
بسی گشت فریادخوان پیش و پس
که ننشست بر انگبینش مگس
شبانگه چو نقدش نیامد به دست
به دلتنگ رویی به کنجی نشست
چو عاصی ترش کرده روی از وعید
چو ابروی زندانیان روز عید
زنی گفت بازی کنان شوی را
عسل تلخ باشد ترش روی را
به دوزخ برد مرد را خوی زشت
که اخلاق نیک آمدهست از بهشت
برو آب گرم از لب جوی خور
نه جلاب سرد ترش روی خور
حرامت بود نان آن کس چشید
که چون سفره ابرو به هم در کشید
مکن خواجه بر خویشتن کار سخت
که بدخوی باشد نگونسار بخت
گرفتم که سیم و زرت چیز نیست
چو سعدی زبان خوشت نیز نیست؟