گر نامه بینامِ خوشت بوسد زبان خامه را
آن رو سیاهی بس بود تا روز محشر نامه را
دلدادهٔ نام توام از هرکه نامت بشنوم
بر مژده نام خوشت هم جان دهم هم جامه را
من کشتهٔ خط توام کم ران به خون من قلم
سرخی به خون من مده منقار زاغ خامه را
از یک نظر در کوی تو صد شیخ صنعان بتپرست
رسوای عالم میکند عشق تو صد علّامه را
از حلقهٔ مستان تو خیل ملک بیبهرهاند
کز صحبت خاصان حق فیضی نباشد عامه را
اهلی سخن کوتاه کن افسانهگویی تا به کی؟
هنگام خواب القصه شد بر هم زن این هنگامه را