جویای تبریزی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۳

فریاد و فغان ز جور نفس بی درد

نامرد بمن چه دشمنیها که نکرد

بر روی ز بس غبار خجلت دارم

گردد چون رنگ بر رخم خیزد گرد