آفتاب فلک جاه امیرالامراء
که توانش گل این نه چمن خضرا گفت
باطن و ظاهرش از ماهی و موج است زبان
تا تواند صفت گوهر او دریا گفت
رخت هستی چو بهم بست ازین کهنه رباط
راز با پردگیان ملاء اعلا گفت
رفت چون او به جنان حور به گوش غلمان
اینک آمد به سوی خلد چمن پیرا گفت
کسوت ماتمی افکند ببر چرخ کبود
پنجهٔ مهر بزد بر سر و واویلا گفت
سال تاریخ وفاتش ز خرد می جستم
«با نبی حشر امیرالامراء بادا» گفت