جویای تبریزی » دیوان اشعار » مناقب » شمارهٔ ۳۶ - در منقبت حضرت پیامبرصلوات الله علیه

نوبهار دردم و داغت گل سودای من

صد چو مجنونند پی گم کردهٔ صحرای من

چاک شد دامان صحرا از خراش ناله ام

من کجا و درد هجر او کجا ای وای من

لالهٔ خونین دل دشت جنونم بی رخت

داغدار هجر باش دهر یک از اعضای من

بسکه محو یاد رخسار توام گردیده است

حلقهٔ دام خیالت چشم حیرت زای من

نشئهٔ همت ز فیض خاکساری یافتم

سنگها بر شیشهٔ گردون زند مینای من

وادی آزادگی یک گل زمین همتم

قلزم وارستگی یک قطره از دریای من

می شود گلگون کف پای خیالت هر زمان

غرق خون دل شد از بس چشم طوفان زای من

تا چه خواهد کرد با آیینهٔ دل شوخیت

شیشه بر خارازن مخمور بی پروای من

دل به قربان تلافیهای نازت می رود

شوخ من بیرحم من بی باک من خودرای من

خشک شد خود در رگ گل بی بهار جلوه ات

نوبهار من گل من سرو من رعنای من

ای بهار جلوه از بس بی تو گرم ناله ام

شعله می جوشد به رنگ شمع از لبهای من

بوی خون آید به رنگ لاله از پیراهنم

پر گل داغست از بس جسم غم پیرای من

در ریاض آرزویت باغبانی می کند

آه سرو آرای من اشک چمن پیرای من

در غمت هم مشرب فرهاد و مجنون گشته ام

آه من شیرین من فریاد من لیلای من

ابروی تو بال پرواز تذرو دلبریست

سبزهٔ پشت لبت طوطی شکرخای من

شوق میآرد به روی کار من درد ترا

می نماید راز دل آئینهٔ سیمای من

ای بهار رنگ و بو چون گل سراپا گوش تو

تا در گوشت شود این مطلع غرای من