سعدی » بوستان » باب سوم در عشق و مستی و شور » بخش ۱۴ - حکایت در معنی عزت محبوب در نظر محب

میان دو عم زاده وصلت فتاد

دو خورشید سیمای مهتر نژاد

یکی را به غایت خوش افتاده بود

دگر نافر و سرکش افتاده بود

یکی خلق و لطف پریوار داشت

یکی روی در روی دیوار داشت

یکی خویشتن را بیاراستی

دگر مرگ خویش از خدا خواستی

پسر را نشاندند پیران ده

که مهرت بر او نیست مهرش بده

بخندید و گفتا به صد گوسفند

تغابن نباشد رهایی ز بند

به ناخن پری چهره می‌کند پوست

که هرگز بدین کی شکیبم ز دوست؟

نه صد گوسفندم که سیصد هزار

نباید به نادیدن روی یار

تو را هر چه مشغول دارد ز دوست

اگر راست خواهی دلارامت اوست

یکی پیش شوریده حالی نبشت

که دوزخ تمنا کنی یا بهشت؟

بگفتا مپرس از من این ماجرا

پسندیدم آنچ او پسندد مرا